السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
رویای شیرین شفا
نام شفایافته : خانم ن – ب نوع بیماری : سرطان خون تاریخ شفا : 26/1/1383 سن در هنگام شفا : 33 ساله شغل : خانه دار اهل : آبادان – ساکن ماهشهر
زنگ ساعت یازده بار نواخت و با صدای کشدارش از خواب بیدارم کرد . اما نه ......, شاید این تصور اشتباه من بود که فکرمی کردم , عامل بیداری بی موقعم , صدای کشدار زنگ ساعت بوده است . من بعد از آنی که از خواب بیدار شدم , صدای ناقوس مانند ساعت را شنیدم و تعداد زنگهایش را شمردم ... یک ....دو ... سه ... , .... نه ... ده .... یازده . بله , درست یازده بار نواخت و من صدای هر یازده زنگ ساعت را بصورت واضح شنیدم و نعداد آن را شمردم . پس زمانیکه ساعت به صدا در آمده بود, من بیدار بودم. آهان... حالا به خاطر آوردم . من تشنه بودم و عطش بر لبهایم نشسته بود, طلب آب کردم . مردی خوش چهره را دیدم که از سمت سقاخانه به سویم می آمد و پیاله ای آب در دست داشت . آب را به من تعارف کرد . پیاله را از دستش گرفتم و در چهره اش دقیق شدم . عجیب بود . مرد چهره ای نداشت و صورتش همه نور بود . از فرط عطش , پیاله آب را لاجرعه سر کشیدم و از مرد تشکر کردم . تنها لبخندی زدکه آرامشی در وجودم پدید آورد . مرد رفت و با رفتنش احساسی از سرما همه وجودم را پر کرد . انگار در رگهایم خونی سرد جریان یافته باشد , بدنم سرد سرد شده بود . از شدت لرز از خواب بیدار شدم و همزمان, ساعت حرم شروع به نواختن کرد . تعداد زنگهایش را شمردم . یازده بار نواخت . پس ساعت یازده شب بود . نگاهم را به اطراف چرخاندم . عده ای از دخیل بستگان حاجتمند و ملتجی , همچنان در خواب بودند و عده ای هم , مشغول نماز و راز و نیاز با خدا و التجا به امام (ع) . با آنکه نیمی از شب گذشته بود , اما فضای صحن , همچنان زنده و پر ازدحام بود . صدای ذکر و دعایی پر سوز, پره های گوشم را نوازش می داد . نگاهم را به سمت صدا چرخاندم . همسرم بود که با اشک دعا می خواند . - بیداری ؟ من پرسیدم و او نگاه خیسش را به سوی من چرخاند , لحظه ای در نگاهم مکث کرد و سپس پاسخ داد : - آره. خواب به چشام نمیاد . و پرسید : - تو چطور ؟ چرا بیداری ؟ - من .... من خواب عجیبی دیدم . - چه خوابی ؟ - خواب دیدم که تشنه ام . طلب آب کردم . مردی که صورتش نور بود و آستینهای بلندی داشت و قدش آنقدر بلند بود که گویی به آسمان می رسید , به سویم آمد و پیاله ای آب به من داد . در خواب , آب را نوشیدم و حالا که بیدار شده ام , احساس می کنم سیرابم . دیگه بر لبام عطشی نیست . بدنم تب ندارهو, و وجودم را دردی آزار نمیده . انگار آب شفا نوشیده ام . همسرم خوشحال شد و با همه چهره اش خندید . سپس بی آنکه بخواهد , یک نوع زاری و التماس با شکوه , مثل عجز اشک در چشمانش هویدا شد و آرام گریست . نگاهم را از نگاهش برگرفتم تا آسوده و راحت بگرید و سنگینی دردی را که با بیماری لاعلاجم , سالها در وجودش کاشته بودم , از سینه اش خالی کند . نگاهم را به آسمان دادم و به ستاره ها که نعش خاموش شب را بر دوش می کشیدند و با چشمکهای بی شماره شان , آسمان را به مجمعه ای پر نور مبدل کرده بودند . پس از گذر زمانی به سکوت میان من و او , خنجر صدای بغض آلودش , پهلوی سکوت را درید و نگاه مرا متوجه خود کرد . شوهرم درحالیکه اشکهایش را پاک می کرد , گفت : - فکر می کنی که رویای تو , رویای صادقانه باشه ؟ با تردید گفتم : - امیدوارم . دستهایش را بالا برد و زیر لب دعایی خواند .سپس به سمت من برگشت و با کلامی پر شتاب گفت : - پاشو و نماز بخون . اگه عنایت خدا بر تو نازل شده باشه , باید سجده شکر بجای آوری . از جا برخاستم و به سمت سقاخانه رفتم تا وضو بگیرم و سر به ستایش و ثنای خداوند , بر خاک بندگی او بنهم . نسیمی که از بالای گلدسته های حرم می وزید , بوی عود و عنبر داشت .
*** اوایل سال 82 بود که احساسی از ضعف و سستی بر من مستولی شد . به دکتر مراجعه کردم , و او دستور چند آزمایش داد . پس از آنکه آزمایش ها را انجام دادم و برگه های آنرا به نزدش بردم , لحظات زیادی را در سکوت گذراند و آنگاه , نگاه حیرانش را به من دوخت و خیلی قاطع گفت : - باید بستری بشید . البته نه در اینجا . چون امکانات این بیمارستان برای تشخیص و معالجه بیماری شما اندکه. باید به اهواز مراجعه کنین . در دلم درد و بدبختی را حس کردم . به گلویم عقده شد . توی دلم قورتش دادم و از دکتر پرسیدم : - مگر بیماری من چیه ؟ از زیر طاق بست ابروان سیاهش, نگاه محزونی به نگاه نومید من افکند و گفت : - هنوز کاملا مشخص نیست . باید آزمایش و بررسی بیشتری صورت بگیره . سپس قلم را برداشت و نامه ای نوشت و مرا به بیمارستان گلستان اهواز معرفی کرد . آنشب را تا صبح نخوابیدم و با افکاری مغشوش و در هم دست به گریبان شدم . آنقدر گریستم که چشمانم از شدت درد می سوخت . انگار سیخ داغ توی آن فرو کرده بودند . صبح که دمید , وقتی که خورشید محبت بی دریغش را با انوار طلایی خویش بر سر شهر ریخت , و همهمه یک روز نو , همه کوچه ها و خیابانها را پرکرد , بار و بنه سفر را بسته و با دلی مملو از تشویش و نگرانی , راهی اهواز شده بودیم .در اهواز دوباره مورد چند آزمایش دیگر قرار گرفتم و در نهایت دستور بستری شدن من در بیمارستان گلستان صادر شد . همسرم وقتی به بالینم آمد , گرفته و ملول می نمود . علتش را جویا شدم , پاسخ درستی نداد . خستگی را بهانه افسردگی و ملالش خواند و سعی مرد از پرسشهای دوباره من بگریزد . در نگاهش یک جور دلواپسی و هراس می دیدم . اما هر آنچه تلاش کردم که دلیلش را بیابم , نتوانستم . چند روزی را در بیمارستان سپری کردم , ولی در حالم هیچ تغییری صورت نگرفت . مرا به بیمارستان شفا, نقل مکان دادند , و در آنجا حقیقت تلخی بر من آشکار شد . از گفتگوی در خلوت و آرام همسرم با دکتر , پی بردم که مبتلا به بیماری لاعلاجی شده ام که نام منحوسش سرطان است . از دانستن این موضوع ناراحت شدم , ولی خودم را نباختم . می دانستم که خطرناکتر از بیماری , ترس از آن است . دوسال با درد و غم دست و پنجه نرم کردم . دو سالی که چون یک قرن گذشت . چنان پیر و شکسته و نحیف شده بودم , که خودم را در آینه نشناختم و از دیدن آن چهره لاغر و استخوانی و زرد , متحیر شدم . مرگ بدجوری داشت , چهره کریه اش را نشانم می داد . اما من تصمیم خودم را گرفته بودم .التجا به امامی که ناامیدی در درگاه مقدسش راهی ندارد . شوهرم با شنیدن این خبر , ذوق کرد . گویی که او هم در خلوت خویش, به این باور و انتخاب رسیده بود . *** ماه گرد و کامل , از برابر ابرهای تکه تکه و کوچک سان می دید و اتوبوس ما در گذری پر شتاب ازجاده ای سیاه و خیس از باران دوشینه , درختان کنار جاده را , چون خطی کشیده , از جلوی نگاه ما می گذراند . نگاهم را از بیرون کندم و به مسافرانی , که هر کدام با اندیشه ای و خیالی متفاوت و به قصد و نیتی گونه گون, راهی این سفر شده بودند , که من از آن ناآگاه بودم , خیره شدم . اندیشیدم : - اگر همه اینا , به خواسته ای و تمنایی راهی سفر شده و طلب شفایی داشته باشند , آه کدام سوزنده تر خواهد بود و امام (ع) , التجای کدامینشان را پاسخ خواهد داد ؟ از این اندیشه , توفانی از امید و یاس همه زوایای روحم را کاوید . مجموعه ای درهم و برهم از گویه ها و مویه ها شدم : - ای خدا , من هنوز خیلی جوونم . هر جوونی آرزو داره . زندگی رو دوست داره و دلش می خواد که به بخشی از هزاران آرزوهایش برسه . این بیماری همه آرزوهای منو تبدیل به یه خواهش و التماس کرده , و اون شفاست . آره , زخم این سینه پریش و پر درد رو , فقط یک مرهم لازمه , اونم عنایت و کرم توست. پس منو دریاب . از همانجا رو به سوی مشهد کردم و امام (ع) را واسطه و شفیع گویه هایم با خدا قرار دادم : - ای امام (ع) رئوف و مهربان , جز تو, به که التجا کنم ؟ غیر از تو , به که امید ببندم ؟ تو خود بگو چه کنم ؟ جز تو , به که روی بیارم که شفیع میون من و خدا باشه ؟ شب را تا به صبح با این گویه ها و مویه ها بیدار بودم و حتی پلک هم نزدم . وقتی که صبح می دمید و خورشید بر سر کوهها و تپه های بلند , خودش را نشان می داد . من از شدت خستگی به خواب رفته بودم . *** چشمم که به حرم افتاد , و به گنبد طلایی و گلدسته های بلندش , پر از شعف و شادمانی شدم . بی تامل به زیارت شتافتم و پشت پنجره فولاد نشستم و دلم را به امید عنایت و شفایش , به ضریح گره زدم . تا شب به انتظار نشستم و از ته دل گریستم . وقتی تاریکی بر بام شهر فرو می ریخت و بر دیوارها و شاخه های درختان سر می خورد و از حضور سیاهش همه جا را ظلمت فرا می گرفت , خستگی نیز در نگاه گریانم نشست و پلکهایم را روی هم نشاند . چه مدت زمانی در خواب بودم ؟ نمی دانم . اما رویایی عجیب مرا از خواب بیدار کرد . رویای شیرین شفا . برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:33 ] [ مریم محمدی ]
[ در انتظار یک معجزه
نام شفایافته: رقیه 16 ساله، اهل تبریز نوع بیماری: تشنج- اعصاب و روان تاریخ شفا: تابستان سال 1370
توی سرم صدا بود. مثل هوهوی باد. مثل عوعوی مداوم سگی ولگرد. مثل جیغ بلند و گوشخراش یک کودک. مثل صدای شکستن شیشه پنجره با توپ بچه های بازیگوش کوچه. مثل صدای ترمز ناگهانی یک ماشین. توی نگاهم شیاطین می رقصیدند. با کلاههای بوقی بزرگ. با صورتکهایی کریه و زشت. با چشمانی تیز و تند و قرمز. با صورتهایی پر از چین و چروک. با نگاههایی خیره و مات، مثل جغد. همیشه بعد ازشنیدن این صداها و دیدن رقص زشت شیاطین بود که غش می کردم و بر زمین می افتادم و کف از گوشه دهانم بیرون می زد. مادرم بر سرش می کوبید و پدر مرا به آغوش می کشید و تا بیمارستان می دوید. دیگر از شدت تکرار این بازی دردآور، خسته شده بودم. دلم برای خودم می سوخت. برای پدر و مادرم که با دیدن این صحنه مثل تکه یخی در برابر آتش، آب می شدند و می گریستند. آنها دیگر خوب فهمیده بودند که از دست دکتر و دوا و دعا نیز کاری ساخته نیست. مرا به دست تقدیر سپرده بودند و انتظار یک معجزه. مدتها بود که دیگر مرا به نزد دکتر هم نمی بردند. خوب می دانستند که از دست دکتر هم کاری بر نمی آید. وقتی تشنج می گرفتم، روبرویم می نشستند و با چشمهایی ملتهب به من می نگریستند و دست و پا زدن هایم را با گریه به تماشا می نشستند و تمام غمهای دنیا به دلشان می نشست. وقتی که حالم بهتر می شد و جنون از سرم بیرون می رفت، با عشق بغلم می کردند و با درد می گریستند. ماه محرم بود و هر سال ماه محرم باتفاق مادرم به مسجد می رفتیم، اما امسال بیماری من باعث شده بود تا همه محرم، مادر توی خانه بنشیند و اشک روضه امام حسین را در خانه و با نگاه به اوضاع درهم و آشفته دخترش بریزد. هر سال اواخر ماه صفر و طبق سنت همه ساله با هیئت مسجد محله مان به مشهد می رفتیم، اما امسال گویا این توفیق از ما صلب شده بود. از این بابت سخت ناراحت بودم و خودم را باعث به هم خوردن این سنت هرساله می دانستم. یک روز با پدر درد دل کردم و از او خواستم تا نذر هرساله اش در رفتن به مشهد را بخاطر بیماری من به هم نزند. پدر با نگاهی که خیس و بارانی بود به من نگریست و گفت: چگونه ترا تنها بگذارم و بروم؟ مادر که نشسته بود و دستهایش را زیر چانه اش داده بود و به صحبتهای من و پدر گوش می داد، وسط حرفمان دوید و خطاب به پدر گفت: من می مانم. تو برو. از این حرف دل پدر به درد آمد. سرش را تکیه دیوار داد و با درد نالید: اگر امام طلب کند با هم می رویم. از این حرف پر هراس شدم. انگار دلم را توی دستم مچاله کرده باشند. یعنی امام امسال ما را طلب نکرده است؟ یعنی من با بیماری ام سنت هر ساله سفر به مشهد را به هم زده ام؟ یعنی این بیماری باعث شده است که امام از ما رو بگرداند؟ هزاران آیا و اگر و چرا در ذهن بیمارم چرخید. ابتدا یک حس رخوت و سستی بر من مستولی شد و سپس سرمایی زمستانی زیر پوستم خزید و تنم را لرزاند. با آنکه در شهریور گرم بودیم، این حس سرما و لرز بعید می نمود. ولی انگار همراه با سرما چیزی سنگین شبیه به کوهی از یخ روی سینه ام چمباتمه زد. نگاهم پر آب شد. با صدای بلند فریاد زدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. گویا حالم از بقیه اوقاتی که تشنج بر من مستولی می شد بدتر شده بود که پدر مرا به بیمارستان آورده بود. هنوز آن حس سرما در تنم بود. در حالیکه از شدت گرما عرق بر سر و رویم نشسته بود ولی می لرزیدم. پدر که متوجه نگاه بازم شد، جلو آمد و لبخند کدری روی لبهایش نشست. لبخندی که زود پرید و در هوا گم شد. پدر رویم را بوسید و عرق از پیشانیم پاک کرد. لبهایم به آرامی تکانی خوردند و نام پدر از میان آن بیرون آمد: بابا؟ ها دخترم. بگو. چرا نمی خواهی به مشهد برویم؟ بخاطر حال و احوال تو. من که نمی توانم دختر خوبم را با این وضع تنها بگذارم. ولی من دوست دارم به مشهد برویم. انگار کسی به من می گوید که با رفتن ما به مشهد حالم بهتر می شود. پدر گریست. سرم را به آغوش گرفت و با گریه گفت: باشد. می رویم. همراه با هیئت محله راهی مشهد شدیم. هر ساله و در عصر روز بیست و هشتم صفر، هیئت ما زنجیر زنان راهی حرم می شد. آن روز هم پدر دست مرا گرفته بود و درحالیکه همراه هیئت راه می رفتیم، او آرام می گریست. به صحن حرم که رسیدیم دوباره توی سرم صدا آمد. بدنم شروع به لرزیدن کرد و بر زمین افتادم. پدر را دیدم که مرا به آغوش کشید و توی صحن و در وسط هیئت روی زمین خواباند. چادرم را روی سرم کشید و با غصه در برابرم ایستاد و بر سینه کوفت. از پشت چادر که روی صورتم را پوشانده بود، پدر و زنجیر زنان هیئت را کدر و سایه وار می دیدم. انگار شوری عجیب در هیئت افتاده بود. صدای یا رضا رضای شان همه صحن را پر کرده بود. از میان همه آن فریادها و شیون ها و زمزمه ها صدایی واضح به گوشم آمد: برخیز دخترم...........
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:27 ] [ مریم محمدی ]
[
اگر خدا بخواهد ... نام شفايافته : داوود سعيدي نوع بيماري : سرطان خون – جانباز شيميايي در بيداد كوچ و هجرت بي بازگشت ياران سفر كرده ، او تنها مانده با غم ، وزخمي به تن، و اندوهي به دل . غريب و بي كس و بيمار . قلبش مالامال اندوه هجر دوستان ، و تنش اسير دردي جانكاه كه به جانش افتاده و او را از درون مي كاهد. چه بايد كرد با اين رنج مضاعف ؟ آيا اميدي به طلوع صبح شادي هست؟ در نگاهش تمنايي از اميد موج مي زد و انديشه اش ، مملو از آرزوي شفاست. وه چه آرزوي گنگ و مبهمي . آيا به سلامتي دوباره اش نويدي هست؟ آري . صدايي در درونش فرياد می زند : - اگر خدا بخواهد . خدا مي خواهد . او بنده خوبش را دوست دارد . بنده اي كه به راه او رفته و در راه او زخم برداشته است . پس نبايد نااميد باشد، چون نااميدي مرگ است . با دلي پر اميد می انديشد : - اگر خدا بخواهد ، نيستي هست مي شود . سياهي ، سپيد و زمستان به بهاري سبز تبديل خواهد شد . همچون معجزه طلوع بامداد ، كه شب تيره و سرد را به روزي روشن و گرم مبدل مي سازد . آري..... اگر خدا بخواهد ، صبح اميد در زندگي من خواهد دميد و پري خاطره ام از راه رسیده و مژده شفا را برايم ارمغان مي آورد . اگر خدا بخواهد، فرشته شفا درب خانه ام را خواهد كوبيد و گل سلامتي را در باغچه تن رنجورم خواهد كاشت . آري . اگر خدا بخواهد . با اين آرزو به خواب آرامی فرو رفت . *** از همه غنايم حمله ، تفنگ سمينف دوربين دار نصيبش شد ، آنرا حمايل دوش كرد و انديشيد كه چند تن از دوستانش را به شهادت رسانده است ؟ آخرينش « باقر » بود كه لحظاتي قبل ، يكي از گلوله هاي همان تفنگ وسط پيشاني اش را شكافت ، كاسه سرش را دو نيم كرد و مغزش را بر روي لباس او پاشاند . تفنگ را از آغوش سرباز عراقي كه بدنش هنوز گرم بود ، بيرون كشيد ، آنرا حمايل كرد و از خاكريز تصرف شده دشمن بالا رفت . لوله اسلحه همچنان گرم بود . آيا او قاتل باقر ، تازه داماد گردان كميل بود ؟ چشمانش از نفرت پر شد . بر تاج خاكريز نشست و سنگر دشمن را نشانه گرفت . از دوربين تفنگ سمينف به غنيمت گرفته از دشمن ، سر سرباز عراقي را با نوك مگسك ميزان كرد . فقط كافي بود ماشه را بچكاند تا كاسه سر سرباز منفجر گردد . انگشتش را به آرامي بر روي ماشه لغزاند . نشانه گيري اش را دقيق كرد و خواست ماشه را بچكاند ، كه سرباز عراقي رو چرخاند و پارچه سفيدي را به نشانه تسليم بالا برد . داوود انگشتش را از ماشه برداشت . پشت به خاك داد و چشمانش را از آبي آسمان پر كرد . ناگهان بويي مشمئز كننده مشامش را آزرد و فريادي مسلسل وار را شنید که پشت سر هم تكرارمی كرد : - ماسك بزنين . شيميايي زدن . برگردين عقب . شيميائيه . شيميائي....... سرفه اش گرفت . از جا برخاست ، ماسكش را به صورت زد و به سمت عقب دويد . چند قدمي بيشتر دور نشده بود كه صداي ناله خفيفي را شنيد . از رفتن ماند . برگشت و نگاهش را به سمت سنگري كه صداي ناله از آن مي آمد ، چرخاند . جوان رزمنده اي در درون سنگر افتاده و تركش خمپاره اي پايش را از زانو قطع كرده بود. جوان از شدت درد به خود مي پيچيد و كمك مي خواست . داوود به سويش شتافت ، ماسك را از صورتش باز كرد و به صورت جوان زد . او را بر دوش كشيد و با سرعت از ميانه دود و آتش خمپاره شيميايي دشمن گذشت . *** چند گاهي است كه دلش براي خودش تنگ شده است ، براي خود بسيجي اش ، براي چفيه اش ، براي لباس سربازی اش ، براي خاكريز و سنگر و گوني و خاك . براي شهيد باقر . شهيد ..... بد جوري خودش را گم كرده است . خود بسيجي اش را . مدتي است كه ديگر حتي احوالش را هم نمي پرسد، سراغش را نمي گيرد . در دريايي غرق شده است ،كه امواج بي محابا مي تازند و او را با خود به سنگلاخها مي كوبند . به قعرمي كشانند و هر چه فریاد می زند , صدايش به جايي نمي رسد . كسی صدايش را نمي شنود ، حتي خودش. گم شده است . گم ... گم تر ، ناشناس ... ناشناس تر.... دلش براي بسيجي بودن تنگ شده است ، براي چفيه ، سپيد بودن ، بي لك بودن . براي لباس بسيجي ، بي رنگ بودن ، خاكي بودن . براي لباس پلنگي ،شجاع بودن ، پرخروش بودن . برای الله اكبر گفتن ، برای آرپي جي زدن . تخريب چي بودن . تك تيرانداز شدن . براي شناسايي ، كمين. نفوذ . تك ، پاتك . براي رفتن روي مين .از من گذشتن و به ما انديشيدن . آه .... چقدر اين واژه ها امروز گمنامند . دلش براي جبهه تنگ شده است . براي رفاقت های بی قل و غش . کو؟ کجاست ؟ چرا هر چه بيشتر مي گردد، كمتر مي يابد . از ته دل فرياد مي زند : خدا...... و از آسمان صدايي بگوش مي رسد . گويي كسي او را به نام مي خواند : - داوود ؟.... صداي كيست ؟ چقدر آشناست . صاحب صدا را مي شناسد . باقر است . هم او كه با تير مستقيم سمينف دشمن در خون غلتيد و شهيد شد . و حال، او را به نام مي خواند . عجيب است مگر باقر شهيد نشده است ؟ چرا . خودش او را ديد كه شليك يك سمينف دشمن ، پيشاني اش را شكافت و مغزش را بر لباسهاي او پاشاند . پس اين صدا از آن كيست ؟ به سمت صدا بر مي گردد و ناباورانه او را در برابرنگاهش مي بيند . غير قابل باور است . شهيدي به ديدن او آمده است .با شتاب به سويش مي رود و سلام مي كند . باقر سلامش را پاسخ مي دهد و مي گويد : - برايم دعابخوان. دلم براي دعا خواندن تو تنگ شده است . داوود مي گويد : من براي همه روزهاي ديروز دل تنگ شده ام . باقر مي گويد : آمده ام تا دلتنگي هايت را از بين ببرم . و مي گويد: مي خواهم ترا به روزهاي خوب ببرم . روزهايي كه نام بسيجي ، افتخار هر جوان بود . راستي چرا حالا.... ؟ - از حالا نگو . مرا با خود به گذشته ببر . به روزهاي خوب بي رنگ بودن . يكرنگ بودن . من از اين دنياي رنگي متنفرم . - پس بخوان . دعا بخوان . - الهم اني اسئلك .... پژواك صداي خود را مي شنود كه در فضاي حرم طنين انداخته است . - يا من اسمه دواء و ذكره شفا..... شب پرده سیاهش را بر تاقدیس روز کشیده و آسمان بزمي با ستارگان آراسته و ماه چون عروسي حريرپوش در حجله شب به انتظار داماد صبح نشسته است . زمزمه دعا و ذكر و قرآن ، هاله ای از معنویت و عشق را بر فضاي حرم گسترانده و داوود در اين فضاي روحاني ،كنار ضريح پنجره فولاد نشسته و دعا مي خواند . مردي روبرو با او مي ايستد : - برخيز . - چرا ؟ - تو شفا گرفته اي. برخيز و برو . - شما كيستيد ؟از كجا مي دانيد ؟ مرد بي آنكه حرفي بزند دور مي شود . داوود چشمانش را باز مي كند و نگاهش را به دنبال مرد به هر سو مي چرخاند . اما به جز دخيل بستگان پشت پنجره فولاد ، كسي در آن حوالي نيست . *** هجدمين روز پاييز است . آفتاب كمرنگ غروب ، از پس شاخساران بلند سپيدار ها بر زمين مي تابد . تنها صداي وزش آرام نسيم شنيده مي شود كه در لابلاي برگهاي زرد و خشك سپيدارها مي خزد و گاه بگاه برگي را از شاخساري جدا مي كند و رقص كنان بر زمين فرو مي افكند. زمين از بارش برگهاي پاييزي ، تن پوشي زرد به تن كرده است . چنانكه اگر رهگذري از دور بيايد ، صداي آهنگ خورد شدن برگهاي خشك، در زير گامهايش بخوبي شنيده مي شود . كلاغي پير در دورتر ها قار قار مي كند . دسته اي گنجشك جيك جيك كنان بر درختي مي نشينند و دهها برگ را بر زمين مي ريزند . صداي خش خش له شدن برگهاي خشك در زير گامهاي كسي شنيده مي شود . داوود رو برمي گرداند و رفتگر پير را مي بيند كه از دور پيش مي آيد و برگها را جارو مي كند . مرد به او مي رسد . - سلام جوان . برگشتي ؟چي شد ؟ شفا گرفتي ؟ داوود در نگاه پر سوال مرد، شاد مي خندد . [ پنجشنبه پنجم آذر ۱۳۸۸ ] [ 17:59
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 10:2 ] [ مریم محمدی ]
[
نام شفایافته : صادق – ش
اهل : رشت سن : 9 سال نوع بیماری : تومور مغزی و هیدروسفالی (آب آوردن مغز) تاریخ شفا : خرداد 1385 بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند . مبصر با تکه گچی که در دست داشت , چند ضربه بر روی میز کوبید و سر بچه ها داد زد : - ساکت . با شمایم , هی برزنونی , روحانی , دارابی , علوی , اگه شلوغ کنین اسمتونو جزو بدها می نویسم . اصلا هر کی شلوغ کنه , اسمشو روی تخته سیاه می نویسم و می دم به آقای مدیر . اما کسی به فریادهایش توجهی نمی کرد, در کلاس آنقدر سرو صدا بود که کسی صدای او را نمی شنید . مبصر ناچار چند اسم را بر روی تخته سیاه نوشت و جلوی نام بعضی هاشان چند علامت ضربدر گذاشت . روحانی که اسمش را روی تخته سیاه دید , عصبانی سر مبصر داد کشید : - چرا اسم منو نوشتی ؟ مگه من چیکار کردم ؟ - کلاسو گذاشتی روی سرت . هر چی می گم ساکت , گوش نمی کنی . گفتم هرکی شلوغ کنه , اسمشو میدم به آقای مدیر . رو حانی از پشت میزش بیرون آمد و به طرف تخته سیاه رفت و اسم خودش را از روی تخته سیاه پاک کرد و خطاب به مبصر گفت : - تو حق نداری اسم منو بنویسی . - چرا حق ندارم ؟ من مبصرم . - هر کی هستی باش . اما همینکه گفتم . اسم منو رو تخته سیاه ننویس . - من اسم هر کی شلوغ کنه می نویسم . تو آروم باش و سر جات بشین , تا اسمتو پاک کنم . مبصر به طرف تخته سیاه رفت و دوباره اسم روحانی را نوشت و جلوی نامش یک ضربدر هم گذاشت . روحانی که با خشمی در نگاه او را می پایید , به یکباره بر او یورش برد و مبصر را محکم به دیوار کوبید . مبصر فریادی زد و سرش را میان دستانش گرفت .سرش گیج رفت و تلوتلو خوران دور خودش چرخید و بر زمین افتاد . قبل از همه روحانی بالای سر مبصر رفت , او را در بغل گرفت و با ترس و لرز فریاد کشید و التماس کرد : - چی شد صادق ؟ معذرت می خوام . پاشو . چشاتو وا کن . غلط کردم . به خدا دیگه شلوغ نمی کنم . همهمه بچه ها بیکباره خوابید و کلاس در سکوت مطلق فرو رفت . تنها صدای هق هق روحانی شنیده می شد . او که همچنان سر مبصر را در بغل گرفته بود و می گریست , با سکوت ناگهانی بچه ها به خود آمد و سرش را بالا آورد و آقای مدیر را بالای سر خود دید . *** دکتر پس از آنکه صادق را معاینه کرد , رو به پدر او کرده و گفت : - خوشبختانه این اتفاق کمک بزرگی به فرزند شما کرد . باید عرض کنم که کودک شما سالهاست که مبتلا به یک بیماری مغزی بوده که متاسفانه تا امروز خودشو نمایان نکرده بود و بی تردید شما هم از این بیماری اطلاعی نداشتین . پدر مثل کسی که ناگهان آب داغی رویش ریخته باشند , گر گرفت و سوخت . می خواست چیزی بگوید , اما حرف در دهانش زندانی شد . جوزک زیر گلویش بی اختیار شروع به جستن کرد و آب دهانش خشک شد . نگاه مضطربش را به صورت دکتر دوخت و به سختی این جملات از لای دندانهایش بیرون زد : - چه بلایی سر بچه ام اومده ؟ - متاسفانه ایشان از سالها پیش , و شاید هم از بدو تولد , مبتلا به بیماری آب آوردن مغز بوده. اما این بیماری خودشو نشون نمی داده و علایمی هم نداشته که مشخص کنه . اما ضربه ای که امروز به سر ایشون خورده , این علایم رو نمایان کرده است . پدر سرش را میان دستهایش گرفت و روی صندلی نشست . ترس بدجوری به جانش افتاده بود . عرق سردی بر پیشانی اش نشسته و انگار توی صورتش رنگ غم پاشیده بودند . از ته چشمهای گود افتاده اش حالت درد نمایان بود . دوباره نگاهش را با همه یاس و ملال به چهره آرام دکتر دوخت و در حالیکه دو قطره اشک از گوشه چشمانش نمایان شده بود , نالید : - چه خاکی به سرم بریزم ؟ دکتر لبخند ملایمی زد , روبرو با او نشست و در چشمهای بارانی اش که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و گفت : - خوف نکنید . هر دردی علاجی داره . شما باید خوشحال باشید که با این اتفاق , به بیماری کودکتون پی بردین و حالا باید به فکر علاجش باشین . – خب شما بگید دکتر . من باید چیکار کنم ؟ - خوشبختانه در شهر ما پزشکان حاذقی وجود دارند . من اطمینان دارم که با دستان معجزه گر آنان , مریض شما بزودی بهبود خواهد یافت . حرفهای آخر دکتر مثل آب بر روی آتش , لهیب درون متلاطم پدر را خاموش کرد . اشکهایش را از پهنای صورتش پاک کرد و گفت : - هر چی شما بگین دکتر .می سپرمش دست شما . دکتر لبخندی زد و گفت : - بسپرش دست خدا . حرف دکتر تلنگری به ذهن پدر زد .سرش را به سوی آسمان بلند کرد و با گریه نالید : - خدایا شفای صادقمو از تو می خوام . او هنوز خیلی کوچکه . طاقت درد و بلا رو نداره . نذار در تندباد این حادثه , گل وجودش پژمرده و پرپر بشه .خودت کمکش کن . *** صادق در بیمارستان خاتم الانبیاء رشت بستری گردید و تقریبا همه دکترهای مغز و اعصاب شهر او را معاینه کردند . اما در وضعش هیچ تغییری حاصل نشد . صادق شبی در خواب دید که در میدانی بزرگ , مردی کودک شیرخواره اش را روی دست بلند کرده و به زبان عربی کلام می گوید . او از سخنان مرد چیزی نفهمید , اما دید که مردی سیه چرده و زشت , تیری به سوی کودک رها کرد . صادق خواست فریاد بزند . اما دهانش قفل شده بود . تیر همچنان به سمت کودک می رفت و چیزی نمانده بود که در گلویش فرود بیاید که ناگهان انواری از آسمان فرود آمدند , گرد کودک را فرا گرفتند و او را از اصابت تیر دشمن نجات دادند . صادق نفس راحتی کشید و چشمان ملتهب و ترسیده اش را باز کرد . پدر در کنار تخت او نشسته بود و با دلواپسی در وی می نگریست . صادق به روی پدر لبخندی زد و گفت : - من خواب دیدم پدر . یه خواب عجیب . - خواب عجیب؟ چه خوابی ؟ - خواب حضرت علی اصغر . پدر با شنیدن نام حضرت علی اصغر , انگار گمشده ای را جسته است , چند بار نام او را فریاد کرد : - حضرت علی اصغر؟ ... حضرت علی اصغر؟ آنگاه صادق را در آغوش گرفت و با گریه گفت : - ترو دخیل علی اصغر می بندم . می برمت مشهد . می ریم حرم امام رضا (ع) و من امامو به آبروی عموی شیر خواره شان قسم می دم که شفاعت ترو بکنن و شفای ترو از خدا بگیرن . صادق خوشحال و با طمانینه , در نگاه امیدوار پدر خندید . *** حرم شلوغ و پر ازدهام بود . صادق در کنار پدرش , پشت پنجره فولاد نشست و همه حس اش را به چشمانش داد . چشمها یش نیز تمامی نگاه شد و به آسمان آبی نیمه شب خرداد که ماه کامل و بی نقص در وسط آن چسبیده بود و ستاره ها مثل مورچه های نقره ای روشن , دوره اش کرده بودند , خیره ماند . دسته ای کبوتر از برابر نگاهش گذشتند و بر گنبد طلایی حرم نشستند . صدای لطیف مردی که دعا می خواند , پره های گوشش را نوازش داد و او را به آرامش و خواب فرا خواند . چشمهایش روی هم افتاد و سنگینی خواب , او را در خود فرو برد . از میان ضریح حرم , نورهای سپیدی , شبیه به همان انواری که حایل کودک در برابر تیر دشمن شده بودند , ساطع شد و از ضریح پنجره فولاد بیرون آمد و گرد صادق را فرا گرفت . انوار به شکل دستی نورانی بر سر صادق نشسته و صدایی از آن میان شنیده شد : - ترو به آبروی عموی تشنه کاممان در پیشگاه خداوند , شفا دادیم . تو خوب شدی . برو . صادق بی تاب از خواب بیدار شد و ماجرایی را که دیده بود برای پدر تعریف کرد . پدر حیران و شگفت زده به حرفهایش گوش سپرد و در حالیکه از شادی فریاد می زد و کودکش را بر دستهایش بالا برده بود , با گریه می گفت : - عطشان یا علی اصغر . ادرکنی یا علی اصغر . [ پنجشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5:20
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:53 ] [ مریم محمدی ]
[
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل
نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5- گره وا شده
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:50 ] [ مریم محمدی ]
[ از سری داستانهای شفایافتگان حرم دوست
۱ شوق پرواز
نام شفایافته : مختار عزتی .نوع بیماری : سکته مغزی ( فلج نیمه بدن ) .تاریخ شفا : 10 / 7 / 1370
صداي ميوه فروش درفضاي كوچه پيچيد . - آهاي سيب سرخ ... انارقند دارم ... بدو . زني در آستانه درمنزلي چادرش را به سركشيد و ميوه فروش را صدا كرد : - آهاي مشهدي مختار وايستا. مختار گاري ميوه اش را كنار خيابان نگه داشت . دستي به كمرخسته اش گذاشت و چند بار با نوك انگشتانش گودي كمررا فشرد تا خستگي اش كاهش يابد . بعد كلاهش را از سر برداشت و با دستمال بزرگي كه دور گردنش آويخته بود , عرق از پيشاني اش پاك كرد زن به او كه رسيد پرسيد : - سيبا چنده ؟ - سيب سرخه آبجي . كيلويي بيست تومن . زن معترض غريد : - باز هم گرونش كردي مشهدي مختار؟ تا ديروز كيلويي پونزده تومن بود ! مشهدي قيا فه حق به جانبي گرفت وگفت : - تقصير ما چيه ؟ گرون مي خريم , گرون هم مي فروشيم . باوركنید هيجده تومن خريدشه. دو تومان سود ما حلال . زن از زير چادر زنبيل دستي كوچكي را درآورد و در حالي كه زيپ كيف دستي اش را بازمي كرد گفت : - پنج كيلو ازدرشتاش برام سوا كن . مهمون دارم . درهمان حال يك اسكناس صد توماني ازكيفش در آورد وآنرا داخل ترازوي مشهدي مختارگذاشت .. مختار اسكناس را برداشت و آن را داخل دخل انداخت و درحاليكه كفه ترازو را به زير سيبها مي زد , خطاب به زن گفت : - خاطرت جمع با شه آبجي . سيبش درشت وريز نداره, شيرينه . كفه ترازو را روي میزان قرارداد وسنگ پنج كيلويي را برداشت تا بركفه ديگرترازو بگذارد كه يكباره حالش بهم خورد . سرش گيج رفت وسوزشي درقفسه سينه اش پيچيد . نفسش بند آمد وبرروي گاري افتاد . گاري درشيب ملايم جاده به راه افتاد و هيكل مختار در پس حركت آن برروي زمين افتاد . زن جيغي كشيد ومردم را به كمك طلبيد . گاري كمي دورتربا تيرچراغ برق برخورد كرد وازحركت ايستاد . چند مرد به سمت مختاردويدند واورا اززمين بلند كردند . خورشيد آرام آرام دردل امواج آبي فرو مي رفت وسرخي اش آبي دريا را به شطي از خون تبديل مي كرد. موجي پاي مختاررا به نوازش گرفت . حس كرد زمين زيرپاهايش حركت مي كند . دريا را ديد كه ازوسط شكاف برداشت و دو نيم شد .راهي دربرابرش هويدا گردید تا آن سوي ساحل . گويي كسي اورا به راه مي خواند . قدم به شكاف امواج گذاشت و پيش رفت . آنقدر جلو رفت كه ديگر ساحل را به چشم نمي ديد . هرسوي ازنگاهش فقط امواج پر تلاطم دريا بود كه با غروب خورشيد سرخي خود را به سياهي داده بودند . بيم وهراس بروجودش مستولی شد . خواست برگردد كه ناگهان دربرابرش تشعشع نوري زلال را يافت . به سوي نور دويد .كمي كه نزديكترشد درميانه نور بارگاهي را ديد , غرق درنور وروشنايي . پر تلالو وزيبا. جلو دوید . بارگاه را شناخت. مشتاقانه فرياد زد : - يا امام رضا (ع) ***
- مختار ؟ مختار؟ كسي اورا صدا مي زد . چشمهايش را بازكرد . برادرش را دركنارش ديد . - تويي غفار ؟ اينجا چه مي كني ؟ ما كجا هستيم؟ غفار سعي كرد مختار را به آرامش دعوت كند . مختار نگاهش را به چهارسوي اتاق چرخاند وپرسيد : - من كجا هستم ؟ - تو دربيمارستان هستي برادر... خدا را شكر كه به هوش آمدي . راستي داشتي با خودت حرف مي زدي ؟ خواب مي ديدي؟ شنیدم که امام رضا(ع) را صدا مي زدي ؟ مختار نگاهش را به سقف دوخت و آرام ناليد : - آره . خواب ديدم . چه خواب خوبي. كاش هرگز بيدارنشده بودم . *** آسمان آبي آبي است . به رنگ دريا . پاك وزلال . بي هيچ لكه ابري . درياي پرخروش زائرين درميان صحن حرم موج مي زند . مختار نيز خودش را به دل امواج مي سپارد و در درياي جمعيت ملتمس گم مي شود . با عبور آرام امواج , خود را در برابر ضريح پنجره فولاد مي بيند . بر شبكه هاي ضريح پنجه مي زند . چشمانش را مي بندد و مرغ دلش را به پرواز در مي آورد . به ياد مي آورد كه پس از آن رويا , تصميمش را قا طع گرفت , تابراي شفا خواهي به مشهد بيا يد . حالا او درمشهد و كنار ضريح پنجره فولاد ايستاده است . و شفايش را از خداوند بزرگ , با توسل به امام هشتم (ع) تمنا دارد. احساس مي كند , دستي دست او را مي گيرد . چشمانش را که باز مي كند . كودكي مقابل او ايستاده است . كودك از وی مي خواهد تا وارد حرم شود . مختاربه دنبال كودك به حرم مي رود . نزديك ضريح امام (ع),می ایستند . كودك با اشاره دست , نقطه اي را نشان مي دهد و می گوید : آنجا را براي شما نگه داشته ايم . بنشينيد تا پدرم به ديدنتان بيا يند . دركنارضريح امام رضا (ع), درست بالاي سر حضرت يك جاي خالي ديده مي شود . جايي به اندازه نشستن يك نفر . مختارمي نشيند و ملتهب و نگران به انتظار مي ماند . لحظاتي بعد دوباره كودك برمي گردد . - پدرم الان به عيادتتان مي آیند. مختار مي پرسد : - پدرتان کیست آقا ؟ كودك لبخندي زده مي گويد : - مگر شما ازراه دوري به زيارت نيامديد ؟ مختاربا شوق مي گويد : - چرا از راه خيلي دوری آمدم . ازهشتپر طوالش. كودك به ميانه جمعيت اشاره مي كند وخطاب به مختارمي گويد : - آمدند . پدرم براي عيادت شما آمدند . مختار به سمت اشاره کودک نگاه می کند . از تعجب خشکش می زند . - خدایا خواب می بینم؟ يا بيدار هستم ؟ در باورش نمی گنجد که امام , خود به ديدار او بیایند. سرا سيمه ازجا برميخيزد وبه احترام آقا مي ايستد . كودك جلو مي دود و دست پدر را كه رداي سبزي برتن دارند وصورتشان چون خورشید , درخشان است , مي گيرد . با پدر به سوي مختارپيش مي آيند ... مختار جلو مي دود و دست آقا را مي بوسد . - سلام آقا . جانم به فدايتان . شما براي ديدن من آمده ايد ؟ شرمنده ام كرده ايد مولا . مرد سبز پوش دستي به سروسينه مختار مي كشد و زيرلب آرام زمزمه مي كند . - وقتي تو اين همه راه را براي زيارت من آمده اي . مطمئن باش كه من هم براي عيادت تو خواهم آمد . زمزمه امام (ع) روحاني بخش است . بسان آهنگ موسيقي خوشنواز آبشاران . همچون پيچش نسيم درلابلاي درختان سربه فلك كشيده جنگل . همچون نغمه زيباي پرندگان در جنگل . بسان ترنم بازي موج با سنگلاخ هاي سا حل دريا .گويي لطافت اين موسيقي , خستگي را از تن مختار مي تاراند . سبك مي شود . چونان پرنده ای , شوق پرواز دارد . باده حضور مولاي سبزپوش او را به عالمي از خلسه و مدهوشي مي برد . ديوانه حضور يار مي گردد. جمعيتي كه گرداگرد او و امام را گرفته اند, صلوات مي فرستند . صداي صلوات مختار را به خود مي آورد . چشم که می گشاید خود را دركنار ضريح پنجره فولاد می بیند .از مرد سبزپوش و آن كودك زيبا , خبري نيست. با خود مي انديشد : آيا رويایی را كه ديده ام واقعيت است ؟ آيا شفايم را از آقا گرفته ام ؟ خودش را به پنجره فولاد مي چسباند وازته دل مي گريد . ناگهان دستي برشا نه اش مي نشيند . مختار ملتهب به عقب برمي گردد . برادرش درقاب نگاه اوجاي مي گيرد . غفار با نگاهي پرازاشك اورادرآغوش مي گيرد : - خواب ديدم مختار. يك خواب خوب . - توهم ؟ - آري برادر . خواب ديدم كه مولايي سبزپوش ونوراني به عيادت تو آمده اند . - من هم چنين رويا یي ديدم . - پس تو .... تو شفا گرفته اي ؟ - نمي دانم ..... . اما هيچ دردي حس نمي كنم . ديگربدنم بي حس نيست . هردو دستهايشان را برشبكه پنجره فولاد حلقه مي بندند . پيشاني برپنجره مي كوبند وازته دل مي گريند . گريه شوق . گريه شكر. وه که گریه چه صفایی دارد . [ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:41 ] [ مریم محمدی ]
[
نام بيمار: عبدالحسين محمدي
اهل: قائن – روسته كلاته بالا نوع بيماري: فلج بدن بر اثر تركش خمپاره در جبهههاي جنگ جانباز 70 درصد
ميآيي با هزاران هزار ستاره، با هزاران خورشيد لبخند. ميآيي، با رخساري متبرك از غبار پاك جبهه و پدر شتابان به استقبال تو ميآيي. مادر آغوش پر از گل محبت خويش را به سويت ميگشايد تا ترا گرم در آغوش بگيرد و دوباره زنده شود، طراوت بگيرد، جوان شود و هرم نفس گرمت را حس كند. ميآيي و شادي را به همراه ميآوري، شور و شوق و شعف و شادماني را، اما خود شاد نيستي. گويي دلت اينجا نيست، روحت اينجا نيست. آمدهاي، اما دلت را جا گذاشتهاي، روحت را با خود همراه نياوردهاي، تنهايي. آدم بي دل تنهاست، نيامده هوس رجعت دارد. شوق سفر ميل پركشيدن و رفتن. ذوق به سوي دل شتافتن، به دلدار رسيدن. و تو ميروي، بي تأمل، به دنبال دل راهي ميشوي. دلت آنجاست، و آنجا؟ ... ميدان عشق است، ميدان ميثاق با خدا، تو دل به خدا دادهاي و حاليا خدا ترا ميخواند، با آواز آسماني عشق ترا ميخواند. گريه بدرقه راهت ميشود، پدر اشك به راهت ميافشاند، مادر دشل را سوغات سفر تو ميسازد. تو ميروي و دو دل عاشق را نيز همراه خود ميبري، و آن دو در غم فراق تو وا ميمانند به انتظار، ديده به راه آمدن دگر باره تو. ميآيي باز؟ به جبهه ميرسي، به خاكي پاك، خاكريز لبريز از عشق، دلت دوباره جوان ميشود، حتي لحظهاي هم نميآسايي. تا ميرسي، عزم رفتن به خط مقدم داري. ميداني كه دلت را آنجا نهادهاي، به دنبال دلت هستي. دلت در پشت خاكريزهاي خط مقدم مانه است، در نزد ياران همدلت ياران همراهت. شب با ستارگان پيش ميراني، ماه همراه و همسفر با تو تا دل سنگرهاي سياه دشمن ميآيي، دشمن چونان تاريكي ميماند كه از نور حضورتان در گريز است. صبح ميدمد. صبح سپيد، صبح صادق، و تو در مييابي كه دل سياه دشمن را شكافتهاي و كيلومترها راه پيشروي كردهاي. حالا دشمن قصد آن دارد كه بر دل سپيدتان رعب اندازد. حمله ميكند، ميخواهد سنگرهاي به روشني نشسته از حضور پرنورتان را با حضور تاريك خود به سياهي كشاند. اما شما دل قرص و محكم داريد، مثل گامهايتان، استوار، پابرجا، ايستاده و ستبر، حتي گاهي هم باز پس نمينشينيد قرص ميجنگيد، دلاورانه، شجاعانه و دشمن را از آهنگ شوماش مأيوس ميكنيد. دشمن آخرين تلاشش را ميكند، مثل بردار آويخته شدهاي كه بياثر دست و پا ميزند. سنگرهايتان را به توپ ميبندد، خمپاره مياندازد، شليك ميكند، راكت مياندازد و از اين همه، تنها تركشي كوچك تقدس مييابد تا در بدن تو جاي گيرد و فريادت را برآورد. بيهوش بر زمين ميافتي. همدلان ترا به آغوش ميكشند و به پشت جبهه ميكشانند، اما توي بيدل را طاقت فراق خود نيست، كه ميماني. مرهمي بر زخمت مينشيند و حالت بهبود مييابد. اين را نميخواستهاي اما تقدير تو چنين خواسته است، سرنوشت براي تو اين گونه رقم خورده است. دوباره دل را بر ميداري و راهي ميشوي، راهي ديار عشق، به دليابي دلدار و چه خوب كام دل ميستاني از يار. نشئه ديدار يار دوباره خمار زندگي ميشوي. زنده ميماني. دست چين نميشوي، گلچين نميشوي و چشم كه ميگشايي، نوري شديد و تند به استقبال نگاهت ميرود. دريغ ميخوري كه از مرز كاميابي دل بازگشتهاي بي وصال يار. حتي تكاني نميتواني، بدنت فلج شده است، خدا در امتحان ديگري را به رويت گشوده است. خشنودي، ميداني كه امتحان خاص بندگان خالص خداست پس شكر ميكني: سپاس خداي را كه مرا لايق اين امتحان يافته است. از بيمارستان كه به منزل بر ميگردي، گريه و غم به استقبالت ميآيد، گريه مادر دلت را ميشكند، غم پدر سينهات را ميسوزاند و تو چه چارهاي داري جز صبوري كه اين نيز تقدير خداوندي است. دلت را قرص ميكني و پدر و مادر را به صبوري ميخواني. اما خود نيز ميداني كه صبوري ممكن نيست. دلت هنوز در طپش خاكريز و رمل و سنگر و حمله و لقاءالله است، آرزو داري دوباره روي پاي خود بايستي و با گامهاي خودت به جبهه بازگردي و تا شهادت و رسيدن به خدا ماندگار ديار عشق شوي. اما تو اسير شدهاي اسير چرخ و عصا. اسير بيحركتي و جماد و تو اين را نميخواستهاي. پرواز را آرزو داشتي. پركشيدن، بالا رفتن، عروج و به خدا رسيدن را. آن روز، ياران باز ميآمدند، از سفر عشق، با بالهاي زخمي و در خون نشسته، تو دلت سخت گرفته بود. هواي گريه داشتي، هواي فرياد زدن، ضجّه كشيدن و از ته دل خدا را صدا زدن. بر ويلچرت نشسته بودي و به زيارت امام هشتم (ع) ميرفتي، پدر نيز همراه تو ميآمد. وقتي كه مسافران كربلا را آوردند، تو خيلي دلت ميخواست بتواني روي پاهاي خودت بايستي و شانه زير تابوت آن يار از سفر آمده بدهي. دلت ميخواست در گوش تابوتش نجواي «التماس دعا» بخواني. آن روز دلت شكست، اشكت را مرهم درد خويش ساختي و نجوايت را به گوش باد سپردي. نگاهت همراه با يادت پر گرفت و رفت تا آن سوي خاكريزها. نسيمي شرجي ميوزيد و بر صورتت شلاق سيلي مينواخت، عطش بدجوري به جانت افتاده بود و بر لبهايت نشسته بود. آب طلب ميكردي، اما آب نبود، خيسي خون را با ولع بلعيدي و سعي كردي از جاي برخيزي اما توان حركت نداشتي نگاهت را كنجكاو به اطراف دوانيدي. در آن دورها، آن جا كه زمين و آسمان سينه به سينه هم ساييده بود، سايهاي ايستاده بود و نگاهت ميكرد. صدايش كردي، پيش آمد و رو به رو با نگاهت ايستاد. غريوي از شادي كشيدي و او را به نام خواندي: مسعود ... به رويت خنديد و خندهاش چه خورشيدي بود. آمد، كنار تو نشست و دست زير شانه زخميات داد، ترا از جا كند و بر دوش خود نهاد. تو از درد فريادي كشيدي و از هوش رفتي. وقتي كه به هوش آمدي باز او را بالاي سر خود ديدي. هنوز ستاره لبخندي بر لبهايش نشسته بود و تو چقدر وابسته اين ستاره بودي. حالا هم او آمده است، بال گشوده بر فراز دستهاي عاشق به پرواز آمده است و تو چه دل شكسته و زار، پروازش را به نگاهت ميكشي و چه پر سوز ميگريي. زير لب زمزمهاي را ميآغازي: يار همراه بي ما چرا پرواز ؟ مسعود بر دستها ميرود تا آستان امام هشتم (ع) و تو به شتاب خودت را همراهش ميسازي و در داخل حرم، در كنار او جاي ميگيري و براي لحظهاي فرصت گفتگو با او را پيدا ميكني. وه چه لحظه دل انگيزي است، نجواي عاشقانه شهيدي زنده با شهيدي به خدا رسيده. برايش از غم فراق ميگويي. از درد جدايي، از تنهايي و صبوري و از او ميخواهي كه شفاعت ترا نزد امام همام (ع) بكند تا امام نظر عنايتي كند و شافي تو بشود نزد خدا. آن قدر ميگويي و ميگريي كه از هوش ميروي. حالا در خلسهاي فرو رفتهاي كه برايت عجيب مينمايد، خلسهاس است بس روحاني، صدايي آسماني ترا ميخواند، صدايي آبي، رؤيايي، و تو نوري را مشاهده ميكني كه به وي تو ميآيد و در برابر نگاهت ميايستد، تو مثل پرندهاي سبكبال به سويش بال ميگشايي، اوج ميگيري و سر بر شانه نورانياش ميگذاري تا نجواي دل را زير گوشش زمزمه كني. صداي آسماني او را ميشنوي: برخيز نميتوانم. برخيز، تو ميتواني من فلج هستم آقا. حالا نيستي پسرم، تو مورد عنايت قرار گرفتي، برخيز. برميخيزي، شهيدان را ميبيني كه در نگاهت شاد ميخندند و مسعود را نظاره ميكني كه هزاران هزار ستاره لبخند بر لب دارد. صداي نقارهخانه ترا به خود ميخواند، نگاهت را كه ميگشايي خود را تنها در كنار ضريح حرم امام مييابي. شهيدان رفتهاند و تو روي پاهاي خودت ايستادهاي و دستها را بر ضريح حرم حلقه بستهاي. پدر ناباور اشك ميريزد و سجده شكر به جاي ميآورد. لباسهايت تكه تكه ميشود، هزار تكه ميشود و نقاره خانه همچنان شادي ترا آواز ميدهد، شهيدان در اوج آسمان به تو لبخند ميزنند.
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ شنبه 26 ارديبهشت 1394
] [ 13:12 ] [ مریم محمدی ]
[ |
|